خوشبختی دمادم دمخورتان
××××××××××××××××××××××××××××
متن آهنگ درد عشق با صدای رضا صادقی
به پایین نشستن خیالت نره
من از خیلیا، خیلی بالاترم
من اونقدر دارم که با یک نفس
تموم غماتو یه جا میخرم
مثل خاکِ قالی که باید تکوند
مثل شیشه ی غم که باید شکست
به این آسمونِ طلایی قسم
به این سفره ی باز و نونی که هست
فقط عشق میتونه بابودنش
یه دنیای غمگینو شادش کنی
کم اورده بودم به دادم رسید
خدا درد عشقو زیادش کنه
خودم خم شدم تا تمام تنم
واسه جاده زندگی پل بشه
کنارت نشستم مدد خواستم
که کار نشد، با توکل بشه
فقط عشق میتونه بابودنش
یه دنیای غمگینو شادش کنه
کم اورده بودم به دادم رسید
خدا درد عشقو زیادش کنه
خدا درد عشقو زیادش کنه ...
ترانه سرا : امیر حسین اله یاری
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
کاش میشد عشق را تفسیر کرد
خواب چشمان ترا تعبیر کرد
کاش میشد در خراب آباد دل
خانه احساس را تعمیر کرد
کاش میشد همچو باران بی دریغ
لحظه های سبز را تقدیر کرد
کاش میشد تا تمام عشق را
با تمام وسعتش تکثیر کرد
کاش میشد اشک را تهدید کرد
مدتی لبخند را تمدید کرد
کاش میشد از میان لحظه ها
لحظه دیدار را نزدیک کرد
روی این گردونه نامهربون
گرمی مهر تو را تصویر کرد
=======================================
****************************
===============================
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست ماه و خورشید همین آینه می گردانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد که در آن آینه صاحب نظران حیرانند
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ عشقبازان چنین مستحق هجرانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار ور نه مستوری مستی همه کس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند
********************************
شعر بهار از محمدعلی بهمنی
بهار بهار
پرنده گفت یا گل گفت؟
خواب بودیم و هیچکی صدایی نشنفت
بهار بهار ...صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود
بهار بهار چه اسم آشنایی
صدات میاد اما خودت کجایی؟
وا بکنیم پنجره ها رو یا نه؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عیدو آوورد از تو کوچه تو خونه
)حیاط ما یه غربیل
باغچه ی ما یه گلدون
خونه ی ما همیشه
منتظر یه مهمون(
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود
یادش بخیر بچه گیا چه خوب بود
حیف که هنوز صب نشده غروب بود
آخ که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقدر دلم فصل بهارو دوس داشت
وا شدن پنجره ها رو دوس داشت
بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
منو با حس دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد
حیف که همه ش سووال بی جواب شد
دروغ نگم هنوز دلم جوون بود
که صب تا شب دنبال آب و نون بود
بهار اومد اما با دست خالی
با یه بغل شکوفه ی خیالی
بهار بهار گلخونه های بی گل
خاطره های مونده اون ور پل
بهار بهار یه غصه ی همیشه
منظره های مات پشت شیشه
بهار بهار حرفی برای گفتن
تو فصل بی حوصلگی شکفتن
بهار بهار پرنده گفت یا گل گفت
ما شنیدیم هر کسی خوابه نشنفت
[+++++++++++++++++++++++++++++++++++++]
آتش عشق تو در جان خوشتر است
جان ز عشقت آتشافشان خوشتر است
هر که خورد از جام عشقت قطرهای
تا قیامت مست و حیران خوشتر است
تا تو پیدا آمدی پنهان شدم
زانکه با معشوق پنهان خوشتر است
درد عشق تو که جان میسوزدم
گر همه زهر است از جان خوشتر است
درد بر من ریز و درمانم مکن
زانکه درد تو ز درمان خوشتر است
مینسازی تا نمیسوزی مرا
سوختن در عشق تو زان خوشتر است
چون وصالت هیچکس را روی نیست
روی در دیوار هجران خوشتر است
خشک سال وصل تو بینم مدام
لاجرم در دیده طوفان خوشتر است
همچو شمعی در فراقت هر شبی
تا سحر عطار گریان خوشتر است
غزلی از شیخ فریدالدین عطار نیشابوری
٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪
################
غزلی زیبا از جناب حافظ (علیه الرحمه)
پیش از اینت بیش از این غمخواری عشاق بود
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مهرویان مجلس گرچه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکته ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
شعر حافظ در زمان ادم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
*******************************
جادوی سکوت
من سکوت خویش را گم کرده ام.
لاجرم در این هیاهو گم شدم.
من که خود افسانه میپرداختم,
عاقبت افسانه مردم شدم!
ای سکوت ای مادر فریادها!
ساز جانم از تو پر آوازه بود.
تا در آغوش تو راهی داشتم,
چون شراب کهنه شعرم تازه بود.
در پناهت برگ و بار من شکفت,
تو مرا بردی به شهر یادها,
من ندیدم خوشتر از جادوی تو,
ای سکوت ای مادر فریادها.
گم شدم در این هیاهو گم شدم,
تو کجایی تا بگیری داد من؟
گر سکوت خویش را میداشتم,
زندگی پر بود از فریاد من!
فریدون مشیری
********************
قاصدک، مهدی اخوان ثالث
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا، وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب
قاصدک هان، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی! کجا رفتی؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم، خُردک شرری هست هنوز؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
************************
آی آدم ها، نیما یوشیج (سروده شده به تاریخ 27 آذر 1320)
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و
خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که
می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست
یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان
قربان
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت
دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان
بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدم ها
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدم ها که روی ساحل آرام، در کار
تماشائید !
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده،
بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از
دور می آید :
آی آدم ها ..
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این نداها
آی آدم ها…
=============================
شعری از فرخی یزدی
گلرنگ شد در و دشت، از اشکباری ما
چون غیر خون نبارد، ابر بهاری ما
با صد هزار دیده، چشم چمن ندیده
در گلستان گیتی، مرغی به خواری ما
بی خانمان و مسکین، بد بخت و زار و غمگین
خوب اعتبار دارد، بی اعتباری ما
این پرده ها اگر شد، چون سینه پاره دانی
دل پرده پرده خون است، از پرده داری ما
یکدسته منفعت جو، با مشتی اهرمن خو
با هم قرار دادند، بر بی قراری ما
گوش سخن شنو نیست، روی زمین و گر نه
تا آسمان رسیده است، گلبانگ زاری ما
بی مهر روی آن مه، شب تا سحر نشد کم
اختر شماری دل، شب زنده داری ما
بس در مقام جانان، چون بنده جان فشاندیم
در عشق شد مسلّم، پروردگاری ما
ازفر فقر دادیم، فرمان به باد و آتش
اسباب آبرو شد، این خاکساری ما
در این دیار باری، ای کاش بود یاری
کز روی غمگساری، آید به یاری ما
================
شعر دختر و بهار، فروغ فرخ زاد
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای
دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سر مستی ترا
با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز می گشود دو چشمان بسته را
می شست کاکلی به لب آب نقره فام
آن بال های نازک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رمید
خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم
خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خیره در اندیشه ای
غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود
==============================
-----------------------------------
********************************
الهی سینه ای ده آتش افروز
در آن سینه، دلی و آن دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان سینه پر دود
زبانم کن به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی دروی درون درد و برون درد
به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیان آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب از او آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو به غایت روشنی دور
بده گرمی دل افسرده ام را
فروزان کن چراغ مرده ام را
ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطف پرتوی دارم گدایی
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینه راز
ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو صد دفینه
ولی لطف تو گر نبود به صد رنج
پشیزی کس نیابد زان همه گنج
چو در هر کنج صد گنجینه داری
نمی خواهم که نومیدم گذاری
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو می باید دگر هیچ
وحشی بافقی، در ستایش پروردگار
گریه را به مستی بهانه کردم
شکوِهها ز دست زمانه کردم
آستین چـو از دیده برگرفتم
سیل خون به دامان روانه کردم
نالـه دروغـیـن اثــر نـدارد
شام ما چو از پی سحر ندارد
مرده بهتر زآن کو ، هنر ندارد
گریه تا سحرگه من عاشقانه کردم
دلا خمــوشـــی چرا؟ چو خـُـم نجـوشی چرا؟
برون شـد از پرده راز تــو پــردهپوشــی چرا؟
راز دل همــان به نهفتـه ماند
گفتنـش چو نتوان نگفته ماند
فتنـه به کـه یک چند خفته ماند
گنـــج بــر درِ دل خـــزانه کردم
باغبان چه گویم به من چهها کرد!
کینـــههــای دیـرینــه بـرمـلا کرد
دسـت مـن ز دامـان گل جدا کرد
تا به شاخه گل یک دم آشیانه کردم!
شاعر و اهنگساز :عارف قزوینی
-----------------------
کوچه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید ،عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید : تو به من گفتی :
از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم :
حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟
هرگز نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم
باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم…!
اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید،
یادم آید که از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم؟
شعر از: فریدون مشیری
********************
خوشبختی دمادم دمخورتان