خدایا، میدانم که این نیست آن چه تو از من خواستهای... میدانم که فاصلۀ بسیاری دارم با آن چه که میباید باشم. میدانم که خیلی کوتاهی کرده و میکنم. میدانم که بندۀ ناسپاسی هستم. میدانم که از آن چه روزیام کردهای، خوردهام و آشامیدهام، اما در نهایت بیخبری و ناشکری... میدانم که چه بسا گام در راهی گذاردهام که نباید... و چه بسا دیدهام و شنیدهام آن چه را که نباید... اما با تمام خطاهایی که مرتکب شدهام. با وجود تمام اشتباهایی که پیدرپی از من سر زده است. در حالیکه سرافکنده از کردههای خویشم، میخواهم زبان به سخن باز کنم و بگویم؛ در انتهای دل زنگ زدۀ من امیدی موج میزند. امید به بخشش... نمیدانم چرا این همه امیدوارم. همین قدر میدانم که اگر چه بار گناهم سنگین است، لکن لطف و احسان تو آن قدر گسترده و بزرگ است که اجازه نمیدهد جایی برای ناامیدی باقی بماند. بخشندگی بی حد و مرز تو موجب گردیده بندۀ روسیاهی چون من امیدوار باشم. خدایا، عمری است تو را به رحمان و رحیم بودنت شناختهام... خدایا، بندۀ گنهکاری هستم، اما این بندۀ سراپا تقصیر تو، اکنون در مقابل تو ایستاده و میگوید: خدایا؛ دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم... و از زمانی که اولین جرقههای تفکر در ذهنم زده شد، آموختهام که تو رحمانی، تو رحیمی... از همین رو از تو میخواهم که مرا ببخشی، بسم الله الرّحمن الرّحیم...